حامی بزرگ مطبوعات به خدا پیوست
روزنامه کارگزاران روز یکشنبه 14 بهمن ماه
احمد بورقانی دیشب در اثر سکته قلبی درگذشت
حامی بزرگ مطبوعات به خدا پیوست
احمد بورقانی روزنامه نگار، معاون اسبق وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و حامی بزرگ مطبوعات ایران شب گذشته درگذشت. بورقانی که به دلیل حمله قلبی به بیمارستان شریعتی منتقل شده بود پس از دو ساعت تلاش کادر پزشکی این بیمارستان و دکتر محمد رضا خاتمی دار فانی را وداع گفت. احمد بورقانی کار خود در مطبوعات را با خبرنگاری جنگ آغاز کرد، او در ستاد تبلیغات جنگ در کنار سید کمال خرازی انجام وظیفه کرد او سپس به مدیریت اخبار خبرگزاری جمهوری اسلامی درآمد، احمد بورقانی مدتی را در دفتر نیویورک ایرنا گذراند.
در زمان وزارت عطاالله مهاجرانی در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی بورقانی در مقام معاون مطبوعاتی این وزارتخانه سرمنشاء تحولات عظیمی در عرصه مطبوعات و اطلاع رسانی شد. اهالی مطبوعات و اهل قلم دوران اوج و شکوفای مطبوعات در دهه 70 را مدیون تلاشها و زحمات احمد بورقانی می دانند. او در مجلس ششم به عنوان نماینده مردم تهران به مجلس راه یافت و به عنوان کارپرداز فرهنگی هیات رییسه مجلس ششم خدمات خود به جامعه فرهنگی ایران را ادامه داد.
احمد بورقانی در این دوران از دریافت هرگونه امکاناتی خودداری کرد و حتی حاضر به گرفتن خودرو از مجلس نشد او در این باره می گفت: «هر چه بگیری بعد باید چند برابر به مردم پاسخش را بدهی هراسم از این است که نتوانم.» احمد بورقانی که در محله نظام آباد تهران دیده به جهان گشوده بود در تمام عرصه ها مرام و معرفت خاص بچه های محله نظام آباد را به همراه داشت. همین هم او را در نخستین دیدار به دوست و یاری قابل اعتماد و تکیه گاهی استوار بدل می ساخت.
احمد بورقانی دوران جوانی خود را اینگونه توصیف می کند:« در سالهای قبل از انقلاب در خیابان نظام آباد جنوبی دو باب دبیرستان معروف نظرها بود، اولی دبیرستان محتشم کاشانی در ایستگاه اسلامی که در دهه 50 به ابراهیم صهبا تغییر نام داد. دانش آموزان این دو دبیرستان به رغم همجواری اندک تفاوتهایی با هم داشتند، اولی ها قدری بی پرواتر، صریح تر، ورزشکارتر و درس ناخوان تر و دومی ها کمی با دفتر و کتاب مهربان تر دست به جیب تر و قبل از کتک کاری مقادیری گفتمان نیز خرج می کردند. فروغی ها با سنگ و قوطی و هر شیء کروی و مدور فوتبال بازی می کردند و صهبایی ها عمدتاً با توپ، منتها بی باد و با بادش فرق نمی کرد. فروغی ها مذهبی-سیاسی تر بودند چون آیت الله واحدی برادر پرهیزکار شهید واحدی فدایییان اسلام آنجا تدریس می رکرد و صهبایی ها سیاسی-ادبی تر چون آیت الله مدرس گیلانی ادیب و غزالی شناس زاهد کلاس های سال آخر دبیرستان را از دریای بیکران دانش خویش بهره مند می ساخت. ما صهبایی ها برای نهار ناچار بودیم به سمت میدان فوزیه آن زمان و امام حسین فعلی برویم برنامه این بود که اگر به موقع از دبیرستان بیرون می امدیم نماز را به جماعت در مسجد امام حسین (ع) اقامه می کردیم. تا آنجا که به یادم مانده مرحوم آیت الله سید رضا صدر پدر محترم دکتر محمد صدر معاون سابق وزیر خارجه و شادروان آیت الله حقی مدیر مسئول روزنامه ناکام ملت قبل از انقلاب در این مسجد اقامه جماعت می کردند اگر دیر از مدرسه بیرون می زدیم در نیمه راه در مسجد حضرت فاطمه (س) در ایستگاه عظیم پور نماز ظهر و عصر را فردا به جا می اوردیم. بعد هر کس به فراخور موجودی جیبش ناهاری می زد. فقرا نان و ماست یا نان و پنیر و حلوا ارده و اغنیا نان و کباب یا نان و آش گوشت. از سال 4-53 بود که ساندویچ مد شد.
البته پدرم همواره ما را از تناول ساندویچ منع می کرد و می گفت مانند خران نایستید و غذا بخورید! بعد از نماز و نهار دانش آموزان به چند گروه تقسیم می شدند برخی برای بازی فوتبال و والیبال به مدرسه بازمی گشتند عده ای به سمت فروشگاهها و مغازه های کالا و لباس در حول و حوش میدان فوزیه می رفند که بعدها «فروشگاه کوروش» پاتوق اصلی شان شد و قلیلی نیز به سوی کتابفروشی های میدان. سه باب کتابفروشی در نبش میدان فوزیه و خیابان مازندران و نیز داخل مازندران به یادم مانده است. اولی که محتشم و آب و رنگ دار به چشم می آمد انتشارات امیر کبیر بود. انصافاً استقرار کتابفروشی در آن محل موهبتی بود.
بعدها که کسی نفهمید چرا انتشارات امیر کبیر مصادره شد سازمان تبلیغات اسلامی به عنوان متولی، کتابفروشی میدان فوزیه را همانند برخی کتابفروشی های دیگر امیر کبیر فروخت و کتابفروشی به لباس فروشی مبدل شد.
انتشارات اشرفی و حمید نیز در اوایل خیابان مازندران برای خود کسب و کاری داشتند، اشرفی پر و پیمان تر بود و حمید کم جان تر. هنوز این دو کتاب فروشی کم و بیش فعالند. در آن سوی میدان نبش خیابان تهران نو هم دو باب کتابفروشی قرار داشت که این روزها هر دو به فرش فروشی مبدل شده اند. تنها نام یکی از آنها در خاطرم باقی است انتشارات خدیر. به نظرم کمی تا قسمتی چپ می زدند بعد از انقلاب دوام نیاوردند و رفتند.
گرچه معمولاً توقف من در کتابفروشی امیر کبیر طولانی بود اما می کوشیدم به چشم کارکنان کتابفروشی نیایم. مشتری ای بودم بیشتر تماشاگر و ورق زن بودم تا خریدار. تقریباً با کتابهای مهم و کلاسیک در این کتابفروشی آشنا شدم و حسرت و داغ ابتیاع شان را در نبش همین خیابان مازندران و فوزیه به دل گرفتم. دو کتابی که آن روزها برای خریدشان بی تاب بودم یکی «با کاروان حله» بود و دیگری «دو قرن سکوت». هر دو به خامه مرحوم حسین زرین کوب تصور می کنم بهای هر یک 35 یا 25 تومان بود و ابتیاع آن با پول توجیبی روزانه آن روزهای من جمع ضدین بود. یادم می آید پول توجیبی روزانه ام 10 ریال بود که 4 ریال آن باید به اتوبوس رفت و برگشت می رفت و 6 ریال آن نیز برای نهار و سایر هزینه های پیش بینی نشده. راه پس انداز آمد و شد پیاده و صرف 90 دقیقه وقت و تناول نهار شراکتی بود با این وجود پولی که در انتهای هفته یا ماه برایم باقی می ماند کفایت کتبی نظیر «با کاروان حله» و «دو قرن سکوت» را نمی کرد. علاقه ام به خرید «با کاروان حله» بیشتر بود. از آن رو که فشرده ای از مقاله «آواره یمگان» را در کتاب «گزیده ای از ادب فارسی» گردآورده استاد علی اصغر خبره زاده خواندم و شیفته شدم. باری به هر دری که می زدم تا برای خرید کتاب مالی فراهم کنم میسر نمی شد حتی به شرط بندی نیز رو آوردم و با عمویم که آهنگری نیک نهاد است و هموست که چشمان مرا بر روی سیاست و اسلام مبارز باز کرد بارها بر سر سفره جناغ شکستیم اما از بخت بد همواره من بازنده می شدم و حیرت انگیزتر اینکه پدرم که در تامین نیازهای مطالعاتی و درسی ما کمترین تردیدی به خود راه نمی داد و از شدت علاقه من به این کتب نیز مطلع شده بود هیچ گاه درصدد بر نیامد که به مناسبتی حداقل یکی از این دو کتاب را برای من تهیه کند و هکذا همویم و این داغ بر دلم ماند. بی کاروان حله برفتم از دبیرستان ابراهیم صهبا در نظام آباد به دانشکده ادبیات دانشگاه فردوسی مشهد در سناباد. زمانی که در مشهد دانشجوی جغرافیا بودم و سفرنامه خوان به تصادف بخت یار شد تا «آواره یمگان» را با حضور قلب بهتری بخوانم و بدین ترتیب علاقه به ناصر خسرو و عشق به کتاب «با کاروان حله» در جانم تازه تر شد اما شر و شور دانشگاه و سیاست در سالهای 59-58 حتی در دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه مشهد اجازه نداد که به معشوق برسم. داغ باقی ماند. فراق 15 سالی به طول انجامید. فراقی که دیگر بحران اقتصادی علت آن نبود. بلکه لجاجتی ناشناخته برای نخریدن کتاب در پشت آن رفته بود. با کتاب قهر کرده بودم که به موقع در دامنم نیامده بود. در تابستان 1374 سفری به سمنان دست داد. به روال معمول در تلاش یافتن کتابفروشی ها و غذاخوری های خوب شهر برآمدم. به کتابفروشی نوبنیادی رهنمون شدم. ویترین ها و قفسه ها نو بودند و برق می زدند اما از کتاب پر و پیمان نشده بود. قصد کردم برای خوش ساختن دل کتابفروش جوان حتماً کتبی ابتیاع کنم اما هرچه بیشتر می جوریدم کمتر می یافتم. که ناگاه چشمم به جمال پرنور «با کاروان حله» روشن شد اجازه ندادم داغش تازه شود به پیشخوان کتابفروشی شتافتم و 2500 تومان وجه آن را پرداختم. شبانه در منزل همشیره در آرامش دلچسب شب سمنان باز هم «اواره یمگان» را مرور کردم و جانی تازه گرفتم. از آن روز تا امروز با کاروان حله با آوارگان یمگان اش عصای دستم در غالب نوشتن ها و گفتارهایم بوده است.
کمتر کسی است که بورقانی را دیده باشد و از او خاطره ای شیرین یا خاطره ای نیک به یاد نداشته باشد. یاور و حامی بزرگ مطبوعات ایران با آن لبخند همیشگی اش و دستانی که همواره کتابی نیمه خوانده شده زینت آنها بود، تصویری ماندگار از اصلاح طلبی واقعی به جای گذاشت. آخرین یادگار بورقانی برگزاری همایش عظیم و ماندگار 100 سالگی مشروطیت بود همانجا بود که او دعا کرد «از خداوند فزونی تیراژ و آگهی را برای کلیه نشریات و روزنامه ها داریم و امیدواریم هیچ گاه روی توقیف را نبینند حتی موقت.» و ما امروز غمگناه تر از همیشه برایش رحمت و مغفرت و علو درجات و برای خانواده محترمش صبر آرزو می کنیم روحش غریق رحمت باد.